همیشه دوست داشتم از اونایی باشم که کاراشون رو برنامه س و هرچیزیو به اندازش انجام میدن؛ ولی متاسفانه جزو اون دسته ای شدم که توی هرچیزی زیاده روی میکنه و اصلا هیچی حالیش نیست. و بله، هر ضربه ای خوردم از همین بوده.
یادم میاد تابستون با چه هیجانی از خواب بلند میشدم اونم ساعت 6، که برم کتابامو باز کنم و درس بخونم. اما سه ماه که گذشت شل شدم و کاملا به تنبلی عادت کردم تا الان. میگن باید خودت دقیقا بفهمی چه مرگته چون هیچکس دیگه ای نمیتونه. خب مشکل من اینه که صبر ندارم و به برنامه ریزی هم اعتقادی ندارم. البته داشتم کم کم عوض میشدم که متاسفانه خودم خرابش کردم. میدونین اون 21 روزی که میگن واقعا مزخرفه. محاله با 21 روز آدم بتونه به یه مسئله که اصلا شبیه خود قبلیش نبوده عادت کنه. از روی تجربه میگم. من شدیدا بهش اعتقاد داشتم ولی خب مثل اینکه این دنیا خیلی به ضایع کردن این اعتقادها علاقه داره.
ادامه مطلبزره پوش
****
فصل اول:
"؟؟؟"
با تمام سرعت از جلوی مدرسه ام رد شدم. خاطرات زیادی در ذهنم چشمک زدند اما وقتش نبود. هنگامیکه زمان مناسب کاری سپری می شود، دیگر باز نمی گردد. همه چیز خیلی زود دیر می شود.
در حالیکه مراقب بودم کتاب از دستم نیفتد، همچنان به دویدن ادامه دادم. نمی گذاشتم دستشان به من برسد ، وگرنه کارم تمام بود. از جلوی مغازه های باز و چراغ های روشن آنها گذشتم و به مردم تنه زدم. گیج تر از آن بودم که معذرت خواهی کنم. به فکرم رسید که اینجا؛ وسط خیابان، مسخره ست که صحنه ای مثل فیلم ها دیده شود. اما چجوری میتوانستم دورشان بزنم؟ آنها قوی بوده اند و هستند. وارد اولین کوچه ای که سر راهم دیدم- و احساس کردم می تواند نجاتم دهد - شدم. انتهای آن معلوم نبود چون شب شده بود و آنجا هیچ چراغی روشن نبود. به راهم ادامه دادم. لحظات سختی بودند و وقتی به انتهای کوچه رسیدم بدتر هم شدند؛ بن بست!
ادامه مطلب
درباره این سایت