زره پوش
****
فصل اول:
"؟؟؟"
با تمام سرعت از جلوی مدرسه ام رد شدم. خاطرات زیادی در ذهنم چشمک زدند اما وقتش نبود. هنگامیکه زمان مناسب کاری سپری می شود، دیگر باز نمی گردد. همه چیز خیلی زود دیر می شود.
در حالیکه مراقب بودم کتاب از دستم نیفتد، همچنان به دویدن ادامه دادم. نمی گذاشتم دستشان به من برسد ، وگرنه کارم تمام بود. از جلوی مغازه های باز و چراغ های روشن آنها گذشتم و به مردم تنه زدم. گیج تر از آن بودم که معذرت خواهی کنم. به فکرم رسید که اینجا؛ وسط خیابان، مسخره ست که صحنه ای مثل فیلم ها دیده شود. اما چجوری میتوانستم دورشان بزنم؟ آنها قوی بوده اند و هستند. وارد اولین کوچه ای که سر راهم دیدم- و احساس کردم می تواند نجاتم دهد - شدم. انتهای آن معلوم نبود چون شب شده بود و آنجا هیچ چراغی روشن نبود. به راهم ادامه دادم. لحظات سختی بودند و وقتی به انتهای کوچه رسیدم بدتر هم شدند؛ بن بست!
ادامه مطلب
درباره این سایت